13 نمایشنامهی کلاسیک که عاشقان تئاتر باید بخوانند
وقتی پای تئاتر در میان است برخی علاقه دارند نمایش را روی صحنه ببینند و زمانی برای خواندن نمایشنامه در نظر نمیگیرند. اما تنها راه افزایش قدرت تخیل و تقویت مهارتهای خلاقهی بازیگران، کارگردانها و علاقهمندان هنر تئاتر مطالعهی گونههای مختلف نمایشنامه است.
استادان و کارشناسان معتقدند مطالعهی مکرر نمایشنامههایی که در قرون و اعصار گذشته نوشتهاند بخش مهم و ضروری آموختن و ارتقا ظرایف این هنر است. به باور آنها بعد از مطالعهی هر نمایشنامه دریچهای تازه به روی بازیگران، کارگردانها، هنرجویان و علاقهمندان تئاتر باز شده و آنها با دیدگاهها و جهانبینیهای گوناگون آشنا میشوند.
در این نوشتار 13 نمایشنامهی کلاسیک معرفی شده تا دوستداران هنر تئاتر بعد از مطالعهی آنها با جهانبینی و دیدگاههای هنری و فلسفی و ظرایف نویسندگی بزرگان و بانیان این هنر آشنا شوند.
۱. نمایشنامه «باغ آلبالو»
در ابتدای قرن بیستم میلادی، جامعهی روسیه در شرف تحولات گستردهای قرار داشت. خانوادهی تزارها و اشرافزادگان دیگر در بین مردم مقبولیت نداشتند و جوانان مخالف هر روز برای گرفتن حقشان متحدتر میشدند. بالاخره اعتراضات گستردهی مردم در سال ۱۹۰۵ نتیجه داد و حکومت تزارها به حکومت مشروطه تبدیل شد. نظام طبقاتی جامعهی روسیه دگرگون شد. طبقهی اشرافیت در آستانهی فروپاشی قرار گرفته بود، بردههای بیجیره و مواجب بعد از قرارداد سال ۱۸۶۰ آزاد شده بودند و میتوانستند پیشرفت کنند. همچنین، نسل جدیدی از سرمایهداران ظهور کردند که اجداد اشرافی نداشتند و با تلاش و کوشش سرمایهای اندوخته بودند. تفاوت این نسل از سرمایهداران با طبقهی اشرافیت گذشته در این بود که آنها همواره به آینده و پیشرفت دلبسته بودند تا گذشتهشان را کم رنگتر کنند. برخلاف نسل جدید سرمایهداران، طبقه اشرافی در گذشته و به یاد شکوه روزهای قبل زندگی میکرد. آنتوان چخوف در این نمایشنامه به خوبی جامعهی آن سالهای روسیه را به نمایش میگذارد.
«باغ آلبالو» نوشتهی آنتون چخوف، غول داستاننویسی و نمایشنامهنویسی روسیه، داستان زندگی زنی اشرافی به نام رانوسکی است. باغ آلبالوی بزرگی از طرف اجدادش به او ارث رسیده است. از آنجا که تنها سرمایهی باقیماندهی خانوادهی رانوسکی همین باغ است، باغ آلبالو نیز به زودی در ازای بدهیهایشان توسط بانک فروخته خواهد شد. اما خانم رانوسکی برای حفظ باغاش تلاش نمیکند اگرچه که آن را یادگار خانوادگی و تداعی کنندهی خاطرات کودکیاش میداند. رانوسکی و برادرش باغ را نشانهی هویتشان میدانند اما در عین حال در برابر از دست دادن آن خنثی و منتظر تقدیر هستند. در نهایت باغ آلبالو …
نمایشنامهی «باغ آلبالو» با ترجمهی سیمین دانشور توسط نشر قطره منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «باغ آلبالو» میخوانیم:
«یاشا: [به لیوبو آندرییونا] لیوبو آندرییونا، اجازه بدهید چیزی از شما بخواهم. اگر به پاریس برگشتید، مرا هم با خودتان ببرید. این لطف را از من دریغ نکنید. لطفاً مرا با خودتان ببرید. برای من عملاً دیگر امکان ندارد اینجا بمانم. [نگاهی به دوروبرش میکند و با صدایی آهسته میگوید.] گفتنش چه فایده دارد، خودتان دارید میبینید… اینجا کشوری عقب مانده است، با مردمانی که اخلاق سرشان نمیشود، اینجا آدم ملول میشود، غذاهایی که در آشپزخانه تهیه میشوند مشمئز کنندهاند، بهاضافهی این فیرس که همهجا پرسه میزند و خدا میداند زیرلب چی غرولند میکند. التماس میکنم، مرا هم ببرید.»
[پیشچیک وارد میشود.]
پیشچیک: خوشگلکم، لطف کنید یک دور با من برقصید… [لیوبو آندرییونا برمیخیزد که با او برقصد.] بانوی دلربای من، در عین حال میخواهم صدوهشتاد روبل ناقابل از شما قرض کنم… آنچه از شما میخواهم… [همچنان میرقصند] صدوهشتاد روبل ناقابل است.
[وارد اتاق نشیمن میشوند.]
یاشا: [بهملایمت میخواند.] «آیا رنجهای روحم را درک میکنی؟…»
[در اتاق نشیمن آدمی با شلوار چهارخانه، کلاه کاسهبلند خاکستری ظاهر میشود که دستهایش را تکان میدهد، بالا و پایین میپرد و فریاد میزند: زنده باد، شارلوت ایوانووا.]
دونیاشا: [میایستد تا به صورتش پودر بزند.] این دختر خانم به من میگوید برقصم، تعداد مردها زیاد است و زنها کم، اما من موقعی که میرقصم سرم گیج میرود، قلبم به تپش میافتد… و همین چند لحظه پیش، فیرس نیکلایویچ، کارمند پست حرفهایی به من زد که نفسم بند آمد.»
۲. نمایشنامه «عروسکخانه»
زن جوان و زیبا با کیسههای پر از خرید شب کریسمس به خانه برمیگردد. او که شاد و آوازخوان است، به شیوهی خود شوهر را از اتاق کارش بیرون میکشد. گپ و گفتی سرشار از خوشبینی به آینده و زندگی بینشان درمیگیرد. زن ناز میفروشد و شوهر ناز میخرد. در این دم، همه چیز میدرخشد و نوید میدهد، ولی زندگی آبستن رویدادهاست و بهزودی چهرهی دیگری به خود میگیرد.
«عروسکخانه»، نوشتهی هنریک ایبسن، از مفاخر نمایشنامهنویسی جهان، داستان زن خامی است که ناگهان چشم به چندوچون زناشویی و دروغی که زندگیاش را بر آن بنیاد نهاده باز میکند. میبیند شوهرش، پدر سه فرزندش، بیگانهای بیش نیست که همواره با او چون بچه و داراییاش رفتار کرده است. درمییابد که خوشبختیاش دروغین بوده و خودش، نه آدمی آزاد و برابر که عروسکی و خانهاش نه خانه، که عروسکخانهای بوده است. این چشمگشایی او را بر آن میدارد که همه چیزش را رها کند و در جستوجوی حقیقت، خویشتن خود و ارزشهایش، پا به دنیای واقعی بگذارد.
نمایشنامهی «عروسکخانه» با ترجمهی بهزاد قادری توسط نشر بیدگل منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «عروسکخانه» میخوانیم:
«خانم لینده: نوراجون، خب همین الان همهٔ مشکلاتت رو تعریف کردی برام.
نورا: پوههه… همین چیزای جزئی! (آهسته) اصلکاریش مونده هنوز.
خانم لینده: اصل کاری؟ منظورت چیه.
نورا: تو خیلی از بالا بهم نگاه میکنی، کریستینا، ولی نباید همچین کاری بکنی. به خودت مینازی که یه عمر برای مادرت حسابی جون کندهٔ.
خانم لینده: از بالا که مطمئنم به کسی نگاه نمیکنم. ولی درسته؛ وقتی میبینم تونستم کاری کنم مادرم روزای آخر عمرش دغدغهای نداشته باشه، خوشحالم و افتخار میکنم.
نورا: وقتی هم به زحمتایی که برای برادرات کشیدهٔ فکر میکنی، افتخار میکنی.
خانم لینده: گمونم حق داشته باشم.
نورا: آره حتماً. ولی بذار برات یه چیزی رو تعریف کنم، کریستینا. منم چیزی دارم که بابتش خوشحال باشم و بهش افتخار کنم.
خانم لینده: خب، حتماً. ولی منظورت چه کاریه؟
نورا: هیس! بلند حرف نزن. فکر کن، توروالد بشنوه اینا رو! اون اصلاً نباید بفهمه… هیشکی نباید از ماجرا بویی ببره، کریستینا. هیشکی جز تو.
خانم لینده: خب، چی هست این حالا؟»
۳. نمایشنامه «مکبث»
«مکبث» یکی از بزرگترین تراژدیهای جهان است که بین سالهای ۱۶۰۰ تا ۱۶۰۵ میلادی توسط ویلیام شکسپیر، شاعر و نویسندهی برجستهی انگلیسی، نوشته است.
ماجرا با پیروزی اسکاتلند در جنگی مقابل نروژ به سبب دلاوری مکبث و بنکو شروع میشود. آن دو در راه بازگشت سه زن جادوگر را میبینند که به مکبث مژدهی سپهسالاری و پادشاهی کوردو و به بنکو مژدهای عجیب میدهند که پادشاهان از نسل او خواهند بود اما خود به تخت نخواهد نشست.
بالافاصله بعد از مژدهی جادوگران، فرستادهای از جانب شاه، «مکبث» را سپهسالار خطاب میکند و ظاهراً گفتهی زنان جادوگر کمکم به واقعیت میپیوندد. «مکبث» هم مانند ما به همین فکر فرو میرود که اگر مژدهی اول اتفاق افتاده است، پس من روزی پادشاه هم خواهم شد. او این موضوع را با همسرش، لیدی مکبث، در میان میگذارد. آن دو در آخر تصمیم به قتل پادشاه میگیرند و با طرح نقشهای پادشاه را که مهمان خانهشان بود به وسیلهی خنجر نگهبان میکشند.
بعد از مرگ پادشاه اتفاقات عجیبی در شهر رخ میدهد که همه آنها را شوم میدانند، بیخبر از آنکه این امر شوم همان مرگ دانکن، پادشاه کشورشان است. با افشا شدن خبر قتل شاه، پسران دانکن، مکداف و ملکم، از ترس جان پا به فرار میگذارند. با این کار همه بیشتر به آنها مظنون میشوند و «مکبث» با استفاده از این موقعیت بر تخت مینشیند. اینجاست که دومین مژدهی جادوگران به «مکبث» هم محقق میشود و ناگاه مکبث یاد مژدهای میافتد که به بنکو داده شده است و سه قاتل را برای کشتن زن و فرزند بنکو اجیر میکند. در مبارزهای ناجوانمردانه بنکو کشته میشود، اما پسرش بهسرعت از مهلکه میگریزد. «مکبث» و همسرش در طول این مدت بار سنگینی از عذابوجدان را بر دوش میکشند، اما هرکدام به شیوهی خود این عذاب را تحمل میکند. سرانجام این عذابوجدان برایشان جنونی شگرف به ارمغان میآورد. «مکبث» ادعا میکند که شبح بنکو را میبیند و همسرش هم با دیدن دستان خونآلودش خود را میکشد. پسران دانکن وارد جنگ با سپاه «مکبث» میشوند و «مکبث» با وجود مقاومت بسیارش بهدست مکداف کشته میشود و در آخر سلطنت به صاحب اصلیاش، ملکم باز میگردد.
نمایشنامهی «مکبث» با ترجمهی داریوش آشوری را نشر آگه منتشر کرده است.
در بخشی از نمایشنامهی «مکبث» میخوانیم:
«بانکو:اینک تو پادشاه و امیر کاودور و امیر گلامیس هستی به آن چه زنان طالع بین نویدت داده بودند. رسیدی؛ و از آن بیم دارم که برای رسیدن به مقصود دست به کاری زشت و ناپاک زده باشی؛ ولی گفته بودند که پادشاهی به فرزندان تو نخواهد رسید و من منشاً و پدرپادشاهان بسیاری خواهم شد. اگر آن گونه که پیشگویی آنان دربارهی تو نشان میدهد، حقیقت از دهان شان برآمده درباره ی تو حقایقی را نیک نموده اند. چرا نمی توانتد برای من هم سروش هایی باشند و از امید لبریزم کنند؟ اماء خاموش, بس است!
شبپورها – مکبث با لباس پادشاهی و لیدی مکیث با لباس ملکه «لناکس» راس بزرگان و همراهان به درون می آیند.
مکبث: این گرامی ترین میهمان ماست.
لیدی مکبث : اگر او را ازیاد برده بودیم در جشن پرشکوه ما خلائی پدید می آمد و همه چیز نازیبا می نمود.
مکبث:امشب ما خوانی پرشکوه می گستریم و حضور شما را هم آرزو می کنم.
بانکو: تا شهریار چه فرمان دهد؛ اطاعت من با رشته ای ناگسستنی برای همیشه به او پیوند یافته است.
مکبث: امروز آهنگ سواری دارید؟
بانکو: آری سرور گرامی من.
مکبث: وگرنه در شورای امروز از رأی نیک و گرانبهای شماء بهره می بردیم؛ ولی فردا از آن بهره خواهیم گرفت. خیلی دور می روید؟
بانکو: شهریارا، چندان دور که وقتم را تا شامگاهان بگیرد: اگر اسبم چندان تیزتک نباشد. باید از شب. یکی دو ساعت تیره به عاریت گیرم.
مکبث: جشن ما را ازیاد مبرید.
بانکو: شهریارا، از یاد نخواهم برد.
مکبث: خبر یافتیم که پسرعموهای خون خوار ما به انگلستان و ایرلند گریخته اند. به پدرکشی بیدادگرانه ی خود اعتراف نمی کنند. ولی دلهای شنوندگان خویش را با یاوه هایی شگفت می آکنند. فردا، هنگامی که به طرح مهم دولتی می پردازیم. دگر بار در این باره سخن خواهیم گفت و همه چیز را آشکار خواهیم ساخت. زود برنشینید؛ خداحافظ تا بازگشت شما به هنگام شب. فلیانس هم شما را همراهی می کند؟
بانکو: آری سرور عزیز من! وقت تنگ است.»
4. نمایشنامه «زنان فنیقی»
نمایشنامهی «زنان فنیقی» اثر اوریپید، نمایشنامهنویس و شاعر یونان باستان، است. او یکی از سه تراژدینویس مهم عصر زرین درام یونان است که منتقدان قدیم و جدید او را درامپردازی سنتشکن، نوآور و نامتعارف میدانند. او در یکی از سالهای دههی ۴۸۰ پیش از میلاد در بخش شرقی آتن، به دنیا آمد. اطلاعات کمی از زندگی او در دست است. نخستین نمایشنامهی او، یکسال پس از مرگ آیسخولوس در سال ۴۵۵ پیش از میلاد بر صحنه رفت و او مقام سوم را کسب کرد. در سال ۴۴۱ پیش از میلاد به نخستین پیروزیاش دست یافت. میگویند بیش از ۹۰ نمایشنامه نوشته است اما نوزده نمایشنامه از او موجود است.
این نمایشنامه با داشتن شخصیتهای نمایشی شناخته شده و گوناگونی چون ادیپوس، یوکاسته، آنتیگنه، کرئن، تیرزیاس، پولونیکس، اتئوکلس و منوسئوس یکی از پرشخصیتترین و پیچیدهترین نمایشنامههای اوریپید است. «زنان فنیقی» که نخستین بار حدود ۴۰۹ پیش از میلاد بر صحنه رفته است، تاریخ شوم خاندان لائیوس را پس از سقوط تراژیک ادیپوس، پادشاه تبای روایت میکند. اوریپید در این نمایشنامهی تجربی که ساختاری کمابیش اپیزودیک دارد با دور شدن از شکل بسته درامپردازی در سودای آن است که تصویر تمامنمای افسونگری از شهر تبای بیافریند.
نمایشنامهی «زنان فنیقی» با ترجمهی غلامرضا شهبازی توسط نشر بیدگل منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «زنان فنیقی» میخوانیم:
«کاخ شاهی تبای، ساختمانی با دو آشکوپ، در سمت راست این ساختمان محرابیست که واپسین نشانههای دود ناشی از سوزاندن قربانیها از کانونش به چشم میخورد. در سمت چپ ان پیکرهای از آپولو قرار دارد. درهای کاخ باز میشود و یوکاسته، که بسیار خسته است، آهسته با کمک چوبدستی گام برمیدارد و بیرون میآید. او جامهای سیاه به تن دارد و گیسوانش کوتاه است. مویه میکند.
یوکاسته: ای مهر، تو که سوار بر گردونه زرین با مادیانهای چاکت که به ما روشنایی میبخشند راه خود را از میان اختران آسمان میگشایی، توبودی که در ان روز که کادموس کرانه فنیقیه را واگذاشت و بدین جا آمد ان پرتو شوم را برتبای فروفرستادی؛ کادموس همو که هارمونیا دختر ارودیت را به زنی گرفت و از او پسری زاده شد به نام پولیدروس و میگویند او خود پسری داشت لابداکوس نام که پدر لائیوس بود. اکنون مرا دختر منوسئوس میدانند؛ از سوی مادر، کرئن برادرم است، پدرم مرا یوکاسته نامید، و شویم لائیوس است. لائیوس، که دیرزمانی پس از زناشویی هنوز فرزندی نداشت، به لابه و زاری از درگاه فوبوسآپولو خواست که به این خاندان فرزندان پسری بخشد. اما آن ایزد گفت: ای فرمانروای تبای و اسبهای زبانزدش، بر خلاف خواست خدایان در ان شیار تخمی نپراکن. زیرا اگر صاحب فرزندی گردی، همو که میپروری هلاکت میکند، و خاندانت از میان خون خواهد گذشت.
اما لائیوس در میان شهوت و مستی فرزندی در دامان من گذاشت، و آنگاه که آن پسر زاده شد لائیوسبه خطابب که در درگاه خدایان کرده بود پی برد، پس آن نوزاد را به چوپانی سپرد و به او گفت که قوزکهایش را با میخهای زرین بلند به هم بدوزد و او را بیپناه در کشتزار هرا بر فراز کوه کیترون رها کند. سپس اسبآموزان پولیبوس ان کودک را یافتند و او را به سرای بانوشان بردند و به آن زن دادند. او کودکی را که من با درد و رنج زاده بودم بر سینه خویش فشرد و از شویش خواست بگذارد تا آن نوزاد را بپرورد. پسر جوانم، آن هنگام که ریش سرخ بر چهره داشت و حقیقت را شنیده یا بدان ظن برده بود، راهی معبد فوبوسآپولو شد. تا دریابد که پدر و مادرش چه کسانیاند. لائیوس، شویم و پدر پسرم، نیز به دیدار ان خدا رفت تا از او بپرسد که آیا آن کودکی که بیپناه رها کرده بود هنوز زنده است. آنها در فوکیس بر سر یک دو راهی یکدیگر را دیدند.»
5. نمایشنامه «ائوریپیدس (پنج نمایشنامه)»
از نمایشنامهنویسان یونان باستان هیچیک به اندازهی «ائوریپیدس» برای خوانندهی امروزی سخن گفتنی ندارد. مضامین عمدهی آثار او: ستمدیدگی زنان، قساوت و بیهودگی جنگ و درماندگی و ابتذال فاتحان، تعارض میان آزادی و نظم، ایمان و عقل و احکام جزمی و واقعیت، هنوز هم انسان امروزی را به خود مشغول داشته است. نمایشنامههای او به یاد ما میآرد که انسانبودن به چه معناست.
ارسطو او را تراژیکترین نمایشنامهنویس میخواند و برخی دیگر او را نخستین شاعر دموکراسی لقب دادهاند. ائوریپیدس هنرمندی سنتشکن بود. او هستهی اصلی اسطوره را حفظ میکرد اما در روایت داستان و پردازش شخصیتها راه خود را میرفت.
زمانهی «ائوریپیدس» با ظهور فیلسوفانی چون سقراط و پروتاگوراس جهش بزرگی در فرهنگ یونان پدید آورد و این تحول در هنر آن زمان، خاصه در تراژدیهای ائوریپیدس بازتاب یافت. او متفکری شکاک بود، ذهنی جستجوگر و خردهسنج داشت که با پاسخهای متعارف قانع نمیشد.
بسیاری از باورهای اهل زمانه را آماج تردید و انتقاد میکرد و از همین روی میان مردم همروزگار خود چندان محبوبیتی نداشت. قدر والای او در قرن چهارم ق.م. شناخته شد و بار دیگر در قرن بیستم در کانون توجه قرار گرفت. نمایشنامهنویسان رمی، ازجمله مشهورترین ایشان یعنی سنکا ائوریپیدس را استاد و راهنمای خود میشمردند و میراث او از طریق ایشان به نمایشنامهنویسان عهد رنسانس رسید.
در این مجموعه، پنج نمایشنامه که بیگمان در شمار بزرگترین دستاوردهای اوست گردآوردی شده است. هر یک از این نمایشنامهها جنبهای از تفکر و دغدغههای انسانی این شاعر بزرگ را به ما نشان میدهد و در همهی آنها با شاعری آشنا میشویم که زبان شعر را تا اوجی دستنیافتنی تعالی بخشیده است.
کتاب «ائوریپیدس (پنج نمایشنامه)» با ترجمهی عبدالله کوثری توسط نشر نی منتشر شده است.
در بخشی از کتاب «ائوریپیدس (پنج نمایشنامه)» میخوانیم:
«الکترا: دریغا من، دریغا
زین پس به کدام جمع درآیم، به پایکوبی و دستافشانی
کدام سور عروسی به شادمانیام میخواند
و کدام مرد پذیرای من میشود در بستر زناشویی؟
همسرایان: شگفتا که دل نرم کردهای اکنون
گویی به بادی آن حال هول دیگر شد
فسوسا، فسوس که این رای روشن و این جان مهربان
دمی پیش میبایستت که ندانستی و از آن گریختی
و این برادر را به کاری چنان هول برانگیختی
که خود رای و یارای آن نداشت.
اورستس: دیدی که ان شوربخت درمانده
چگونه سینه عریان کرد آنگاه تیغ من بر تو گذشت
وقتی که فریاد او شنیدی
فریاد مادری که تو را زاد.
اورستس: دست بر گونهی من نهاد
و چون به گردنم درآویخت
ناله سر داد که: آه، پسرم
و دست من سستی گرفت و تیغ
از پنجهام رها شد، فرو افتاد.
همسرایان: وه چه بینوا زنی بود
و تو چگونه تاب اوردی
تماشای آن خون که از رگانش بدر جست.
که مادر تو بود آنکه جان میداد
راست پیش دیدگان تو.
اورستس: ردای خویش به سر کشیدم و چشم پوشاندم
و ان تیغ آخته بر گلوی مادر راندم
الکترا: و من بودم که آتش کین تو تیز میکردم.
و دست من بود بر آن تیغ، هم در کنار دست تو.
همسرایان: چه زشت کاری، چه هولانگیز کاری بود
این کردهی شما
که هیچ کلام را یارای باز گفت آن نیست.
اورستس: بپوشانیدش
این پیکر زخمگین به جامهای سزاوار بپوشانید
بپوشانید مادری را که کشته به تیغ فرزندان است.»
6. کتاب «آیسخولوس / مجموعه آثار»
دو هزار و پانصد سال از تولد تراژدی میگذرد و اغراق نیست اگر بگوییم این نوشتههای شکوهمند از دوران رنسانس به بعد از سرچشمههای اصلی ادبیات غرب و الهامبخش بسیاری از شاعران و نویسندگان و سایر هنرمندان سراسر جهان بوده است.
«آیسخولوس» را پدر تراژدی مینامند، از آن روی که او نخستین شاعری است که با نوآوریهای خود، چه در پرداخت مضامین و شخصیتها و چه در نحوهی اجرای نمایشنامه بر صحنه، این قالب هنری را تکامل بخشید.
مضمون نمایشنامههای آیسخولوس بیش از هر چیز بر رابطهی آدمی با خدایان استوار است. بسیاری از پرسشهای ازلی انسان در این نوشتهها مطرح میشود: آدمی تا چه حد مسئول کردههای خویش است و تا چه حد محکوم رای خدایان؟ آنگاه که اراده و آرزوی آدمی با خواست خدایان در تعارض میافتد چه پیش میآید؟ عدالت خدایان به چه معنی است؟ و سرنوشت آدمی آنگاه که از بسیاری قدرت و مکنت سر به طغیان برمیدارد، به کجا میکشد؟
علاوه بر این آیسخولوس رویدادهای مهم زمانهی خود را در نمایشنامههایش بازتاب داده است. در این کتاب هفت نمایشنامهی برجامانده از آیسخولوس گنجانده شده است.
کتاب «آیسخولوس / مجموعه آثار» با ترجمهی عبدالله کوثری را نشر نی منتشر کرده است.
در بخشی از کتاب «آیسخولوس / مجموعه آثار» میخوانیم:
«کلوتمنسرا: وای بر من، وای بر من
که نفرین دیرینه این تبار را هیچ چیز بازنمیدارد.
دریغا، آنکه چندان پنهانش میداشتم.
که آسوده از گزندش میانگاشتم
ناگاه به تیری از دوردست از پای درآمد.
وای بر من که روزگار همه دوستدارانم چنین بهسر آمد
و اکنون اورستس، آنکه هوشمندانه در راه خود گام برمیداشت
و پای از این مرداب زهرآگین نفرت دور میداشت.
دریغا آن واپسین امید که درمان کار این تبار را میشاید
گویی خود نوشتهای بر باد بود که پیش از این نمیپاید.
اورستس: ای کاش که این خانه بشکوه که مهر خدایان با آن است
مرا به خوش خبری میشناخت و خوشآمد میگفت
که از هر پیوند خوشتر، پیوند میهمان و میزبان است.
اما چه میبایستم کرد
که سرپیچی از خواست دوست را نمییارستم
و شکستن عهدی بسته را سزاوار نمیدانستم.
کلوتمنسترا: اندوه ما را هیچکس خرده بر تو نمیگیرد.
و بدین خبر که آوردی دوستی ما کاستی نمیپذیرد.
که این خبر اگر تو نمیآوردیش، دیگری میگذاشت
و این ما را سرانجامی یکسان میداشت.
اما اکنون وقت آن است که میهمانان ما که از راهی دراز میآیند
به خوابگاه روند و زمانی بیاسایند.
آهای بیایید و این مرد و یارانش را به میهمانخانه ما راه بنمایید
تا غبار راه از خود بشویند و خستگی از تن بزدایند.
و من خود میروم تا خداوندگارمان را از این مصیبت بیاگاهانم و دوستان را به رایزنی در این واقعه فراخوانم.
سرآهنگ: ای کنیزکان، برخیزید و دل قوی دارید
و بنگرید که آیا لبان جنبنده ما میتواند اورستس را در این ساعت یاری رساند
که شمایان نیز بیگمان دوستداران این کهنتبارید.»
7. نمایشنامه «آنتیگونه»
«آنتیگونه» اثر سوفوکلس، نمایشنامهنویس بزرگ یونان باستان، را به عنوان یک تراژدی روانشناختی و عشقی هم در نظر گرفتهاند. آیا این تراژدی مطالعهای است در روانشناسی یک یا چند انسان «روانی» یا عاشق؟ گفتهاند که در شخصیت آنتیگونه نشانههای زیادی به چشم میخورد که دلیل بر ناهنجاری اوست. آنتیگونه از داییاش، کرئون، سخت متنفر است. ظاهرا برای پیروی از اصول مقدس کهن با او در میافتد، ولی این فقط بهانه است؛ در زیر این پوشش، کشمکش دو شخصیت ناسازگار به چشم میخورد. روابط آنتیگونه با نامزدش هایمون، پسر کرئون، عجیب بهنظر میآید. شاید او بهواسطهی پدر از پسر هم بیزار است.
«آنتیگونه»، دختر سرکش ادیپ و ژوکاسته، قهرمانی غیر متعارف است که به خونخواهی برخاسته و عقاید خود را چنان علیه پادشاه تبس برمیانگیزد که تعداد اندکی از آسیب او مصون میمانند. سرسخت و مصمم اما در عذابی که به آن محکوم است، «آنتیگونه» قدرت درونی خود را در جایجای این داستان به تصویر میکشد.
«آنتیگونه» یک قهرمان واقعی است. او برای آنچه به آن اعتقاد دارد ایستادگی میکند ولی با وضعیتی غامض و دشوار روبرو میشود. قانون بشر و کلام پادشاه، میطلبد که بدن برادرش بدون هیچگونه حق تشییع جنازهای در فضای باز دفن نشده و در معرض حیوانات وحشی قرار گیرد. از نظر شاه کرئون، این عدالت نمادین برای خائن و شورشی است، اما قوانین خدا و حکم ذهنی «آنتیگونه» ایجاب میکند که او به برادرش حق مرگی بدهد که لیاقت همهی مردان است. «آنتیگونه» جسد را دفن می کند و با عواقب این جنایت روبرو می شود.
کتاب «آنتیگونه» با ترجمهی نجف دریابندری را نشر آگه منتشر کرده است.
در بخشی از کتاب «آنتیگونه» میخوانیم:
«نگهبان: دستای کثیفشون؟ دخترخانم. میتونین یه کم مودب باشین… من خودم مودبم.
آنتیگون: بهشون بگو ولم کنن. من دختر اودیپم. من آنتیگونم. فرار نمیکنم.
نگهبان: آره، دختر اودیپ! روسپیهایی هم که گشتای شبونه جمعشون میکنن، میگن که همدم رئیس پلیس شهرن! نگهبانان میخندند.
آنتیگون: حاضرم بمیرم ولی اینا بهم دست نزنن.
نگهبان: بگو ببینم، جسدها چی، خاک چی، نمیترسی به اونها دست بزنی؟ میگی «دستای کثیفشون» یه نگاه به دستای خودت بنداز.
آنتیگون با لبخندی به دستهای خود که بر آنها دستبند زدهاند نگاه میکند. دستهایش پر از خاک است.
نگهبان: بیلچهات رو ازت گرفته بودن؟ مجبور شدی بار دوم با ناخنهات این کار رو بکنی؟ عجب آدم جسوری! یه لحظه سرم رو برمیگردونم و ازت یه ذره توتون میخوام. همون موقعی که اونا رو میذارم تو دهنم. همون وقتی که دارم بابت توتون تشکر میکنم، اون داشت مثل یه بچه کفتار زمین رو میخراشید. تو روز روشن! تازه وقتی داشتم بازداشتش میکردم، این پتیاره دست و پا میزد و میخواست از سر و روم بره بالا! داد میزد و میگفت که بذارم کارش رو تموم کنه… عجب دیوونهای
نگهبان دوم: یه دفعه، من هم یکی دیگه از این دیوونهها رو دستگیر کردم. داشت ماتحتش رو نشون مردم میداد.
نگهبان: بودوس، بگو ببینم اگه بخوایم سه نفری یه سور اساسی بدیم. بریم کجا جشن بگیریم؟
نگهبان دوم: بریم رستوران توردو شراب قرمزش خوشمزهاس.
نگهبان سوم: یکشنبه تعطیله. زنهامون رو ببریم؟
نگهبان: نه بابا ما بین خودمون شوخی زیاد داریم… اگه زنا باشن پشت سرمون حرف درمیآرن. غیر از اون بچههامون هم شاششون میگیره. بودوس، بگو ببینم یک ساعت پیش فکرش رو میکردی که ما این قدر میل به شوخی داشته باشیم؟
نگهبان دوم: شایدم بهمون پاداش بدن.
نگهبان: اگر قضیه مهم باشه، ممکنه.
نگهبان سوم: فلانشار از گروهان سوم وقتی ماه قبل عامل آتشسوزی رو دستگیر کرد، حقوقش دو برابر شد.
نگهبان دوم: جدی میگی؟ اگه حقوقمون دو برابر بشه من میگم به جای رستوران توردو بریم میخونه قصر عرب.
نگهبان: برای مشروب خوردن؟ خل نشدی؟ تو قصر عرب هر بطری رو دو برابر قیمتش بهت میاندازن. برای خوشگذرونی، باشه میریم. گوش کنین چی میگم: اول میریم توردو حسابی کلهمون رو گرم می کنیم…»
8. نمایشنامه «اتاق شماره ۶»
نمایشنامهی «اتاق شماره ۶» اثر آنتون چخوف، قصهنویس برجستهی روس است که بیش از ۷۰۰ اثر خلق کرد. او که نمایشنامههای درخشانی نوشت همواره بعد از ویلیبام شکسپیر، بزرگترین نمایشنامهنویس تاریخ شناخته میشود.
چخوف در این اثر ماجرای دکتر و پنج بیماری که در اتاق شماره ۶ بیمارستانی هستند و فقط یکی از آنها از طبقه ممتاز و بقیه پیشهور و کاسبکارند را روایت میکند. در یکی از روزهای اوایل بهار که برف سنگینی آمده بود، در گودال واقع در کنار گورستان دو جنازه کهنه پیدا میشود. یکی از آنها جسد یک پیرزن و دیگری جسد بچهای است که آثار مرگ غیرطبیعی در آنها مشاهده میشود. شایعهی کشف این دو جنازه و وجود قاتل ناشناسی در شهر ورد زبانها میگردد و…
نمایشنامهی «اتاق شماره ۶» با ترجمه ابتین گلکار را نشر هرمس منتشر کرده است.
در بخشی از نمایشنامهی «اتاق شماره ۶» میخوانیم:
«در حیاط بیمارستان، کلاه فرنگی کوچکی قرار دارد که دورتادورش را انبوهی گیاه باباآدم، گزنه و شاهدانه وحشی گرفته است. شیروانی روی آن زنگ زده، نیمی از ناودانش افتاده، پلههای ایوان پوسیده و از خزه پوشیده شده، و از گچکاریها فقط سایهای باقی مانده است. نمای جلویی ان رو به بیمارستان است و نمای پشتی رو به دشتی که پرچین میخکوبی شده بیمارستان، آن را از کلاهفرنگی همان ظاهر ملالتبار و نفرینشدهای را دارند که نظیرش فقط در بنای بیمارستانها و زندانهای ما پیدا میشود.
اگر از سوزش گزنه نمیترسید، بیایید از مسیر باریکی که به کلاهفرنگی ختم میشود رد شویم و ببینیم در داخل چه خبر است. در را که باز کنیم وارد هشتی میشویم. اینجا کنار دیوار و نزدیک بخاریها یک کوه خرت و پرت قراضه بیمارستان ریخته است. تشک، روپوشهای کهنه پارهپوره، زیرشلواری، پیراهنهایی با نوارهای آبی، کفشهای فرسودهای که به هیچ دردی نمیخورند، همه این شندرپندرها روی هم ریخته شده، درهم برهم و قاطیپاطی، در حال پوسیدن است و بویش آدم را خفه میکند.
روی این توده کهنهپاره نیکیتای نگهبان دراز کشیده که همیشه پیپی لای دندانهایش دارد، سرباز پیر بازنشستهای که رنگ و روی علامتهای لباس نظامیاش رفته است. قیافه سختی کشیده و عبوسی دارد، ابروهای اویختهای که صورتش را شبیه سگ گله میکنند و بینی قرمز. قدش بلند نیست، لاغر به نظر میرسد و رگهایش بیرون زدهاند، ولی ظاهرش جذبه دارد و مشتهایش قرص و محکم است. از آن دسته آدمهای سادهدل، خوشقلب، وظیفهشناس و کودنی است که نظم را در دنیا از همه چیز بیشتر دوست دارند و به همین دلیل معتقدند که آنها را باید زد.»
9. نمایشنامه «ریچارد سوم»
نمایشنامهی «ریچارد سوم» اثر ویلیام شکیپیر، شاعر و نمایشنامهنویس انگلیسی، که در سالهای ۱۵۹۲-۳ نوشته شده، داستان برآمدن و فروافتادن شاهی منفور را روایت میکند. اما شکسپیر چهرهی این مرد زشتصورت و زشتسیرت را چنان تصویر کرده که حضورش بر صحنه، همهی شخصیتهای دیگر را به حاشیه میبرد. این هیولای بیشفقت که در راه رسیدن به تاج و تخت انگلیستان از هیچ دروغ و خدعه و جنایتی رویگردان نیست، با هوشی اهریمنی و نگاهی ژرفکاو تا اعماق وجود قربانیانش نفوذ میکند و آز و شهوت این یک یا عقل سستپای دیگری را آماج خود میگیرد. از این روست که جملگی را بهآسانی میفریبد و سرانجام به نابودی میکشاند. اما فزونخواهی و غرور بیحدش سرانجام او را نیز قرین رسوایی و تباهی میکند.
نمایشنامهی «ریچارد سوم» با ترجمهی عبدالله کوثری را نشر نی منتشر کرده است.
در بخشی از نمایشنامهی «ریچارد سوم» میخوانیم:
«پرده اول، صحنه اول
لندن، حوالی برج لندن
ریچارد، دوک گلاستر وارد میشود. تکگویی
ریچارد: حالیا زمستان ناخشنودی ما
در پرتو این خورشید یورک به تابستانی بشکوه بدل شدهست
و ابرهای تیره غران فراز سر خاندان ما
به ژرفای اقیانوس فرورفتهاند.
و حربههای فرسودهمان به یادگار به دیوار آویخته.
شبیخون بیامانمان به دیدارهای شاد
و لشکر نماییهای هولآورمان به رقصی موزون جای پرداخته است.
جنگ دژم سیما آژنگ پیشانی بازکرده
و دیگر بر نریان خفتان پوش نمینشیند.
تا لرزه برجان دشمن جبون اندازد.
بل هماهنگ با نوای دلنشین عود
چمان چمان به خوابگاه بانوان میشتابد.
من اما به بالا نه چنانم که درخور پایکوبی باشم
و به سیما نه آنکه در آیینه مجیز خویش بگویم.
آری، من که نقشی ناخوش خوردهام
و از کر و فر عشق بهرهای نبردهام
تا پیش پیش پریرویان عشوهگر بخرامم،
من که از بالایی به اندام وی نصیب ماندهام
و به اغوای این طبیعت ترفند باز
کژسان و ناتمام و پس رانده نابهنگام
نیم ساخته به این سرای سپنچ فروافتادهام،
من که چندان کژپای و نابهنجارم
که چون لنگ لنگان از کنار سگان بگذرم به عوعو میافتند،
باری، در این عیش و نوش صلح که نوا سازی نیلبکها را درخور است
خاطری چنان شاد ندارم که وقت به یاوه بگذرانم
و جز این ام کاری نیست که تماشاگر سایه خود در آفتاب باشم
و در پیکر کژسان خود نظاره کنم.
پس، حال که سزاوار عاشقی نیستم
تا مجلس آرای این ایام خوشگویی باشم
بر آنم که در شرارت داو تمام بگذارم
و از سرور عاطل این روزها بیزاری بجویم.»
10. نمایشنامه «اتللو»
چرا تراژدی «اتللو» پس از گذشت سالها تا این حد زنده است؟ علت آن است که شکسپیر بدون آنکه تاکید خاصی بکند، گرهی حوادث را در جایی قرار داده که نقطهی فاجعه را در خود میپرورد.
نویسنده، داستان ازدواج «اتللو» و «دزدمونا» بانوی ونیزی را روایت میکند که با شور و عشق شروع میشود و در نهایت با خشم ناشی از حسادت و مرگهای خشونتآمیز به پایان میرسد. «اتللو» و دزدمونا آنقدر متفاوتند – تفاوتهای نژادی، سنی، خاستگاهی و فرهنگی – که پایان فاجعهبار ازدواجشان خیلی هم نباید دور از انتظار باشد اما اینطور به نظر میرسد عشقی که میان آنها وجود دارد، آن قدر قوی هست که بتواند همهی تفاوتها را از بین ببرد. اما داستان به شکل دیگری پیش میرود. حرفها و کارهای «ایاگو»، همه چیز را به هم میریزد. ایاگو از اتللو متنفر است و تصمیم گرفته تا با نابود کردن عشق اتللو نسبت به دزدمونا، او را نابود کند.
نمایشنامهی «اتللو» با ترجمهی م. ا. به آذین را نشر دات منتشر کرده است.
در بخشی از نمایشنامهی «اتللو» میخوانیم:
«صحنهی دوم / کوچه دیگر. اتللو، یاگو، با چند خدمتکار مشعل به دست وارد میشوند.
یاگو: با آن که من به اقتضای حرفه جنگیم آدم کشتهام، باز میدانم که کنه وجدان آدمی از ریختن خون عمد بیزار است. حتی بدخیم انقدر نیستم که گاه بخواهم کار را بر خود آسان کنم. نه بار، ده بار، به وسوسه افتادم که پهلویش را به شمشیر بشکافم.
اتللو: همین که بوده خود بهتر است.
یاگو: آخر، زبانش را نگه نمیداشت و چنان دشنامهای زشت و خشمآوری درباره حضرت اجل میگفت که با اندک پرهیزی که در خود سراغ دارم به زحمت توانستم خودداری کنم. ولی، آقا، بفرمایید آیا واقعا ازدواج کردهاید؟ چه، یقین دانسته باشید که این بزرگوار اینجا سخت محبوبست و حتی به گفتههایش دو چندان بیش از سخنان فرمانروا ارج و اعتبار مینهند. میتواند شما را مجبور به طلاق کند، یا هر گونه اشکال و مزاحمتی که قانون به وی امکان میدهد در کار شما فراهم آورد، و با آن قدرتی که در دست دارد میتواند باز بر شما فشار قانون بیفزاید.
اتللو: بگذار خشم او به هر کاری توسل جوید. خدمتهایی که من به این دولت کردهام همین که به سخن درآید فریادهای شکایت او را فرو خواهد پوشانید. و آنچه هنوز کس نمیداند، ولی هرگاه بدانم که مباهات بدان افتخار دیگری از بهر من است آشکار خواهم گفت، این است که هستی من از کسانی سرچشمه میگیرد که بر تخت شاهی پلو زدهاند. از اینرو آن شایستگی در من هست که بتوانم بیپرده دعوی مقامی به بلندی آنچه در اینجا بدان رسیدهام داشته باشم. و تو، یاگو، این را بدان که هرگاه عشق دسدمونای نازنین نبود، من به ازای همه گنجهای دریا آزادی و سبکباری خود را با محدودیت و پایبندی زناشویی عوض نمیکردم. اما، نگاه کن، این شعلهها چیست که از آن سو پیش میآید؟
یاگو: پدر اوست که بیدارش کردهاند، و آن دیگران هم دوستانش هستند. بهتر است شما به خانه بروید.»
11. نمایشنامه «شاه لیر»
«شاه لیر» نمایشنامهای مشهور و تراژدیک به قلم ویلیام شکسپیر، بزرگترین نمایشنامهنویس تاریخ، داستان پادشاهی را روایت میکند که قصد دارد سرزمین تحتحکومتش را بین دخترانش تقسیم کند.
«شاه لیر» سه دختر به نامهای گونریل، ریگان و کوردلیا دارد. درست مانند فریدون اسطورهی بزرگ ایرانی که پسرانش به نامهای سلم و تور بد هستند و پسر کوچکش ایرج نیکنهاد است، گونریل و ریگان دو دختر بزرگ لیر شاه بد و کوردلیا دختر کوچکش نیکنهاد است.
نویسنده درون «شاه لیر» را میکاود و او را شاه آرمانی و نیکسیرت اما نادان معرفی میکند. لیر در این اثر همچون دلقکی نادان جلوه میکند، در حالی که دلقک واقعبینتر از شاه است.
او سرزمینش را میان سه دخترش تقسیم میکند و تنها نام پادشاهی را برای خود حفظ میکند. همینجاست که نادانیاش برملا میشود. چاپلوسی و خودشیرینی دو دختر بزرگ و بدنهاد لیر او را فریب میدهد اما آزادگی کوردلیا که علاقهی واقعیاش را صادقانه ابراز میکند لیر را خشمگین میکند.
نمایشنامهی «شاه لیر» با ترجمهی م. ا. به آذین را نشر دات منتشر کرده است.
در بخشی از نمایشنامهی «شاه لیر» میخوانیم:
«گلاستر: مطمئنی که دستخط برادرت است؟
ادموند: اگر مضمون آن پسندیده مینمود، به جرئت سوگند میخوردم که از اوست اما اینک با توجه به محتوایش، با طیب خاطر از او نمیدانم.
گلاستر: آیا دستخط اوست؟
ادموند: سرورم، دستنوشت اوست اما امیدوارم که دلش موافق با فحوایش نباشد.
گلاستر: پیشتر دراینباره با تو سخنی نگفته است؟
ادموند: هرگز، سرورم. اما بارها از او شنیدهام که براین باور است که به هنگام بلوغ کامل پسران و فرتوت گشتن پدران، صواب آن باشد که پدر به کفالت پسر درآید و ادارۀ عوایدش را به او بسپارد.
گلاستر: ای رذل،ای رذل! این نامه حاوی همان عقیدهاش است. ای رذل منفور!ای رذل بدسرشت و ددمنش و ملعون!ای بدتر از ددگان! برو پسرم او را بیاب، به بندش میکشم. ای رذل مذموم! او کجاست؟
ادموند: سرورم، درست نمیدانم. اما اگر صلاح بدانید، تا زمانی که گواه گویاتری از قصدش بهدست نیاوردهاید، کظم غیظ فرمایید و با حزم اقدام نمایید؛ چه، اگر به خطا و از روی سوءتفاهم با او درشتی کنید، آبروتان ریخته و دل مطیع او شکسته میشود. حاضرم بر سر جانم شرط ببندم که نیت وی از کتابت این نامه، تنها آزمودن محبت و مودت من به حضرت والا بوده است و هیچ قصد مخوفی در کار نیست.
گلاستر: چنین تصور میکنی؟
ادموند: اگر حضرت والا صلاح بدانند، شما را در گوشهای نهان سازم که بتوانید گفتگوهای ما را در اینباره شخصاً بشنوید و با استماع آن رضایت خاطر شریفتان فراهم آید. بیهیچ درنگی این مهم را در همین شامگاه انجام میدهم.»
12. نمایشنامه «هملت»
«هملت» شاید مهمترین نمایشنامهی ویلیام شکسپیر باشد. او در این اثر داستان «هملت» شاهزادهای دانمارکی که مهربان، متواضع، مبادیآداب، شجاع و دانشمند است را روایت میکند. نمیتوان فریبش داد. از دروغ و ریا نفرت دارد. تنها عیبش تردید است. میداند به او خیانت شده و باید انتقام بگیرد، اما تردید و دودلی روحش را عذاب میدهد.
شخصیت «هملت» متحول میشود. او کمالجو است. پدرش را به عنوان انسانی کامل و پادشاهی منصف میشناسد. «گرترود»، مادرش، انسانی شریف، فداکار و خانوادهدوست است ولی رفتهرفته ماجراهایی اتفاق میافتد که ابعاد دیگری از زندگی را به هملت نشان میدهد. حیرت و ناباوری از مرگ پدر، ازدواج دوبارهی مادر و به سلطنت رسیدن ناروای «کلادیوس»، عمویش، برای «هملت» دردی جانکاه است. شخصیت اصلی نمایشنامه سرگشته میشود، از همه چیز حتی «اوفلیا»، دلدادهاس، روی برمیگرداند و در نتیجه راه زندگی را گم میکند. از اینجاست که ویژگیهای «هملت» آشکار میشود و سرنوشتاش را جاودان میکند.
نمایشنامهی «هملت» با ترجمهی م. ا. به آذین را نشر دات منتشر کرده است.
در بخشی از نمایشنامهی «هملت» میخوانیم:
«پرده دوم/ صحنه یکم/ اتاقی در خانه پولونیوس؛ پولونیوس و رنالدو وارد میشوند.
پولونبوس: رنالدو، این پول و این نامهها را به او بدهید.
رنالدو: به چشم، خداوندگار من.
پولونیوس: اما، رنالدو، عاقلانهتر آن است که بیش از ملاقات با او از رفتار و کردارش جویا شوید.
رنالدو: خداوندگار من، قصد من همین بود.
پولونیوس: ها، خوب گفتی، بسیار خوب گفتی، ببینید، آقا، اول تحقیق کنید که دانمارکیهای پاریس چگونهاند، که هستند، چه هستند، چه درآمدی دارند، کجا مسکن گرفتهاند، نشست و برخاستشان با کیست، چه خرجهایی میکنند؛ چس از آنکه با این مقدمهچینیها و این تعبیهها پی بردید که پسرم را میشناسند، به هدفتان نزدیکتر شوید و وانمود کنید که خودتان گویا از دور میشناسیدش. مثلا بگویید: پدرش را و دوستانش را و تا اندازهای هم خودش را میشناسم. متوجه هستید چه میگویم، رنالدو؟
رنالدو: بله، بسیار خوب، خداوندگار من.
پولونیوس: تا اندازهای خودش را؛ گرچه، میتوانید هم بگویید، نه چندان اما اگر همان باشد که گمان میکنم، بسیار جوان خودسری است، این یا آن عیب را دارد؛ و آنوقت هر جعلیاتی را که خوش داشتید به وی نسبت دهید؛ اوه، اما نه چیزهای زنندهای که شرافتش را لکهدار کند، مواظب کار باشید، آقا، بلکه از آن لغزشها و خودسریهای عادی که خوب میدانیم با جوانی و آزادی همراه است.»
12. نمایشنامه «تاجر ونیزی»
«تاجر ونیزی» کمدی به قلم ویلیام شکسپیر، نامدارترین نمایشنامهنویس تاریخ، داستانی خیالی و سادهای است که از تلفیق دو داستان اصلی و دو داستان فرعی به وجود آمده است. یکی از دو داستان اصلی مربوط به قرضی است که یک «تاجر ونیزی» برای کمک به دوست خود، بسانیو، و تهیهی مقدمات خواستگاری و عروسی او با دختری ثروتمند به نام پورشیا از یک یهودی میگیرد و در مقابل سندی به او میدهد که در صورت عدم امکان در پرداخت ان در نوعد مقرر مقداری از گوشت بدن خود را از هر قسمتی که طلبکار بخواهد به عنوان جریمه به او بدهد. چون بر حسب تصادف تاجر مدیون به موقع از عهدهی پرداخت بدهی خود برنمیآید کار به دادگاه میکشد و در آنجا آنتونیو به وسیلهی پورشیا نجات پیدا میکند و شایلاک محکوم میشود.
داستان اصلی دیگر مربوط به سه صندوقچهی طلا و نقره و سربی است که پدر پورشیا برای دخترش به ارث گذاشته و وصیت کرده که دخترش مجاز است با کسی ازدواج کند که جعبه مناسب را برگزیند. همهی خواستگاران به جز بسانیو که مورد علاقهی این دختر بود اشتباه میکنند.
نمایشنامهی «تاجر ونیزی» با ترجمهی علاالدین پازارگادی توسط نشر علمی فرهنگی منتشر شده است.
در بخشی از نمایشنامهی «تاجر ونیزی» میخوانیم:
«پورشیا: حقیقتا، نرسیا، بدن نحیف من از این دنیای وسیع خسته شده است.
نرسیا: خانم عزیز، اگر رنجهای شما به فراوانی خوشبختیهای شما بود چنین میبود. تا آنجا که من تشخیص میدهم کسانیکه بیش از حد در رفاه هستند به همان اندازه رنج میبرند که کسانیکه دچار قحطی هستند. پس قرارا گرفتن در یک وضع متوسط را نباید خوشبختی حقیری دانست. کسانی که بیش از حد در نعمت هستند زودتر به پیری میرسند. ولی مردمی که فقط به حد کفایت از نعمات بهره میبرند، عمر طولانیتری دارند.
پورشیا: سخنان سنجیدهای است و خوب ادا شد.
نرسیا: ولی اگر از آن پیروی میشد بهتر بود.
پورشیا: اگر انجام آنچه خوب است به آسانی تشخیص خوبیها بود محراب تبدیل به کلیسا و کلبههای فقرا مبدل به قصر شاهزادگان میشد. آن زاهدی که به گفتهی خود عمل میکند مرد خوبی است. من به آسانی میتوانم به بیست نفر بیاموزم که نیکی چیست. ولی به همان آسانی نمیتوانم یکی از آن بیست نفر باشم که به گفتهی خود عمل کنم. مغز میتواند قوانینی دربارهی خون وضع کند ولی کسی که تندخو و با حرارت است این قوانین سرد را کنار میگذارد. جنون جوانی مانند خرگوشی است که از لابهلای سیمهای نصایح خوب فرار میکند ولی ایت استدلال راهی نیست که طرز انتخاب شوهر را به من بنمایاند. آه از این کلمهی انتخاب. نه قادرم کسی که مایلم برگزینم و نه کسی که از او متنفرم کنار بزنم. تمایل یک دختر زنده با وصیت یک پدر متوفی به این صورت محدود شده است. نرسیا، آیا ناگوار نیست که من نتوانم یکی را برگزینم و دیگری را کنار بزنم؟»
13. نمایشنامه «رومئو و ژولیت»
ویلیام شکسپیر در نمایشنامهی عاشقانه و تراژیک «رومئو و ژولیت» که در سال ۱۵۹۷ نوشت، عشق جانسوز دو نوجوان را در جهانی سرشار از خشونت و تضاد میان نسلها روایت میکند. خانودههای رومئو و ژولیت، نه تنها با این عشق مخالفند بلکه با همدیگر میجنگند و تلاش میکنند تا عضوی از خاوادههای یکدیگر را در خیابانهای شهر ورونا بکشند. هر بار که یکی از اعضای این دو خانواده کشته میشود، خویشاوندانش به طریقی سعی میکنند انتقام خون ریختهاش را از قاتل بگیرند. به خاطر این دشمنی، اگر خانوادهی رومئو او را با ژولیت ببیند، بیتردید او را خواهند کشت. زمانی که رومئو به تبعید فرستاده میشود، به نظر میرسد تنها راهی که جولیت میتواند از ازدواج کردن با شخصی دیگر اجتناب کند، پایان دادن به زندگیاش است. انگار در دنیای خشونتآمیز و خونین این اثر، عاشقان تنها میتوانند بعد از مرگ به یکدیگر برسند.
نمایشنامهی «رومئو و ژولیت» با ترجمهی ابوالحسن تهامی را نشر نگاه منتشر کرده است.
در بخشی از نمایشنامهی «رومئو و ژولیت» میخوانیم:
«دو خدمتکار خاندان کاپولت، سمپسون و کرگوری با یکدیگر درباره برتریهای خاندان خود نسبت به خاندان منتگیو صحبت میکنند که دو نفر از خاندان منتگیو، آبراهام و بالتازار به آنها نزدیک میشوند. شاهزاده ورونا درگیری بین این دو خاندان را ممنوع کرده است و هر کدام از آنها که شروع کننده درگیری باشد به شدت تنبیه میشود. بنابراین سمپسون تصمیم میگیرد که آبراهام را تحریک کند تا او آغاز کننده درگیری باشد. او انگشت شست خود را به سمت آبراهام گاز میگیرد، حرکتی که بیاحترامی بزرگی به آبراهام محسوب میشود.
اما وقتی آبراهام از دلیل این کار میپرسد، سمپسون میگوید که قصد او از این کار بیاحترامی به آبراهام نبوده است. آبراهام متوجه شیطنت او میشود و درگیری را آغاز میکند. رفتهرفته به تعداد افراد هر دو خاندان افزوده میشود و درگیری بالا میگیرد. کاپولت، بانو کاپولت، منتگیو و بانو منتگیو وارد میشوند. کاپولت و منتگیو هم میخواهند که به درگیری اضافه شوند. شاهزاده نزدیک میشود و با عصبانیت فریاد میکشد: ای شورشیان! ای دشمنان صلح! ای کسانی که آتش نبردتان خاموششدنی نیست. سلاح خود را بر زمین بگذارید و به سخنان شاهزاده خود گوش کنید. درگیری بین شما آرامش را از خیابانهای ما گرفته است. زینپس هر کسی که درگیریی ایجاد کند، به مرگ محکوم میشود. کاپولت اکنون با من بیا و تو منتگیو، بعدازظهر به نزد من بیا.
همه به جز منتگیو، بانو منتگیو و بنولیو پراکنده میشوند. منتگیو ابتدا از نحوه آغاز درگیری میپرسد. سپس میگوید که مدتی است که فرزندش رومئو را ندیده است و از بنولیو میپرسد که آیا از او خبر دارد یا نه.
بنولیو: او در حال پرسه زدن در بیشه سیکامور بود. وقتی به سمت او رفتم، در میان بیشه حرکت کرد تا دیگر از نظر پنهان شد. وقتی دیدم از تنهایی خود خشنود است، دیگر به دنبالش نرفتم.
منتگیو: وقتی هم که در خانه است، خود را در اتاق تاریک خود محبوس میکند. از تو میخواهم برای کمک به ما، او را دنبال کنی تا سر از کار او درآوری.
رومئو به آنها اضافه میشود و منتگیو و بانو منتگیو خارج میشوند. ر.مئو میخواهد تا درباره موضوعی با بنولیو صحبت کند. او از عشق خود به دختری میگوید که او را دوست ندارد.»