آرزو دارم نفس مردم به بازیگران تئاتر برسد
حامد رحیمینصر، نویسنده، کارگردان و بازیگر تئاتر:
متنهای شما خیلی بهروز است. کمی در این رابطه برای ما بگویید.
اول از همه باید دید شما تفاوت را در چه میبینید. به هر حال هر تفاوتی به معنای خوب بودن نیست.
تفاوت به این معنا که کارهای شما مدرن و قابل ستایش است.
شما لطف دارید. کلاً ساختار نوشتاری من برخواسته از ذهنم است. اولاً تحت هر شرایطی حتی اگر راوی تلخترین اتفاقات هم باشم تو ضمیر ناخودآگاهم قلم من طنز میشود حتی اگر بخواهم راجع به مرگ بنویسم. یکی از دوستان که آرتیست درجه یک هست میگفت وقتی آدم درگیر ذهنش باشد آسمان همه جا یک رنگ است و تغییر نمیکند. من خودم اتفاقات سیاسی که در کشور میافتد و برخی دوستان ما به این موضوعات مثل حقوق نجومی، نبود تخم مرغ به آنها به چشم سوژه نگاه میکنند را به عنوان یک اتفاق نرمال در یک کشور جهان سوم بررسی میکنم. این دست اتفاقات در بهترین و مدرنترین کشورها هم میتواند به وقوع بپیوندد. اما آن چیزی که در ساختار متنی من پررنگ است بحث دغدغه انسان بودن است، یعنی یک دیدگاه فرامرزی دارم که حتی وقتی فردی که اصلاً با آداب و رسوم کشور ما آشنایی ندارد متن من را خوانده توانسته یک ارتباطی برقرار کند. در حال حاضر ذهن من روی این قضیه متمرکز شده است. حالا شاید بعدها به موضوعات دیگر هم بپردازم و حتی شاید متن سفارشی هم بگیرم و کار کنم ولی فعلاً کاراکتر قلمم همیشه برای خودش محفوظ است و این شخصیت کاری من است.
کمی راجع به داستان موشی برای ما بگویید.
در این داستان چندتا المان داریم. در وهله اول انسان. داستان موشی راوی زندگی یک بازیگر تئاتر و سینما است. داستان دو وجه ذهنی دارد. یکی ذهن نرمال و عادی که منظور همان زندگی روزمره است. زن دارد، گرسنه میشود، تشنه میشود، یعنی ارتباطات خودش را دارد. قسمت دیگر هم آن چیزهایی است که دوست دارد باشد، یعنی مثل قهرمانها و بازیگرهای هالیوودی و قلدرهای سینما. این آدم در ذهنش دچار یک پارادوکسی شده است. این فارغالتحصیل تئاتر، این بازیگر در زندگی مشترکش به هر دلیلی فارغ از جزئیات عوامل موثر در آن، منزوی شده اما دلیل آن انسانی است. حال این فرد در حال جدا شدن از همسرش است. این یک اتفاقی است که در زندگی بسیاری افراد رخ داده است. اکنون این فرد به تنهایی رسیده مثل خیلی از افراد دیگر. این آدم از سر تنهایی و انزوایی که در آن قرار گرفته یک موش را به عنوان همخانه پذیرفت است. سوال مطرح میشود که چرا یک موش؟ هرکس میتواند راجع این موضوع آنالیز خودش را داشته باشد. ولی بحثی که وجود دارد اینست که یک موش دو سال و نیم زندگی میکند و یک انسان در حالت متوسط ۷۰ سال عمر میکند. پس آن هشت ماه زندگی مشترک به نوعی یک سوم طول عمر موش است و برای آن مرد یک زمان کوتاهی است که مثل یک پروسه میماند. هشت ماهی این مرد و این موش با همدیگر زندگی کردند، حال به هر دلیلی که به یکدیگر رسیدند؛ هرچند یکی حیوان و یکی انسان است و علیرغم پارادوکسهایی که وجود دارد یک پیوند محبتی هم بین آنها بوجود آمده است و مسلماً هردوی آنها یکسری دغدغههایی دارند. این دغدغه ها استحالهای را بوجود آورده است. موش در حال استحاله شدن به انسان است و این اتفاق بصورت برعکس برای مرد در حال رقم خوردن است. موش در حال ارتباط گرفتن با کتابخانه خاک گرفته آن مرد است و مرد حسرت میخورد که چقدر این موش بدون دغدغه است. این موضوع هیچ ربطی به فرهنگ و آداب ایرانی ندارد و هیچ چیزی متوجه ایدئولوژی نمیشود. شما این داستان را هر جای دنیا ببرید انسان را با نر و ماده بودن میشناسند و موش را هم در قالب یک حیوان که یا نر و یا ماده است میشناسند پس این دو موجود را میتوان کنار هم آورد. داستان یک اشارههای مستقیمی دارد که هرکسی را درگیر مسائل ذهنی نمیکند ولی من درگیر ذهن هستم. وقتی دست به قلم میشوم فقط ایده اولیه مال من است مابقیش در ذهنم تجسم میشود و اتفاق تو ذهنم میافتد و تمامی این اتفاقات را میبینیم. از یک طرف دیگر هم دوست دارم کار کنم، دوست دارم تئاتر بسازم، دوست دارم اجرا را روی صحنه ببرم. بالاخره من روی صحنه انرژی میگیریم. کار من با صدا و تصویرم است و دوست دارم نوشته خودم را ارائه کنم هر چقدر هم خسته باشم. محدودیت و سانسور موجود در کار یک پله برای ایستادگی و صعود است. به هر حال اگر محدودیتها کمتر باشد ذهن من بهتر میتواند به خیلی موضوعات دیگر بپردازد. با این شرایط من به خیلی مسائل نمیپردازم چون اصلاً دغدغهاش را ندارم. مثلاً دغدغه این را ندارم که روابط زن و مرد را بخواهم نشان دهم و معنا کنم. خیلی نویسندگان قلدر خودشان را درگیر مسائل ایدئولوژی کردند و البته باید توجه داشت که این موضوعات مخاطب خاص خودش را دارد. ضمناً این مسائل یک دستاویز بسیار سهلالوصولی است که خیلی دوستش ندارم. در نهایت میخواهم بگویم تفکر، ما را به یک فصل مشترک میبرد. بحث من این است که حس، اولین قوه عقل است و من با حس مینویسم. معتقدم هرکسی در کائنات سر جای خودش ورود میکند برای اینکه با یک سری مقولهها به یک نقطهای برسد تا معنای انسان بودن را بیشتر بتواند لمس کند. فکر میکنم اگر در یک جامعه بسیار مدرن هم به دنیا آمده بودم چه بسا که ذهنم به نقطهای میرسید که باید مهاجرت کنم به یک کشور جهان سومی که دغدغه خاطرها ذهن من را بخواهد متعالیتر کند.
کمی راجع به شیوه اجرایی خودتان توضیح دهید مخصوصاً اینکه انیمیشنهایی هم در کار وجود دارد؟
انیمیشن در تیزر ما بوده و در کار بعدی استفاده میشود. در کار موشی، انیمیشن نداریم و انیمیشن مربوط به کار بیگانه خوران است. بیگانه خوران به معنای مراسمی است که قرار است بیگانه را بخورند و اینکه کدام بیگانه را میخواهند بخورند نیازمند دیدن این تئاتر است. قبل از اینکه بخواهم کاری را انجام دهم مجموعه تواناییهای خودم و عواملم را بررسی میکنم. به طور مثال قبل از شروع کار باید ببینم نور در کار در چه میزانی قابل تعریف است یا اینکه عمق صحنه در چه سطحی است. یعنی امکان سنجی میکنم و پس از آن وارد کار میشوم. قطعاً اگر امکانات تالار وحدت را داشته باشم میتوانم با دست باز کارم را بسازم. باز هم شیوه اجرایی برمیگردد به امکاناتی که دارم و با این امکاناتی که داشتم سعی کردم استخوان بندی کار را آنطور که در ذهنم است حفظ کنم. صدا و موسیقی به شدت در این کار بسیار تاثیر دارد و خیلی سال است که مردم این موسیقیها را نشنیدند. از غولهای عجیب و غریب موسیقی دنیا در کار استفاده میشود. ترکیب صدا قسمتی از کار ما است و همین چیزهایی که میبینید صدها هزار برابر بیشتر در ذهنم رخ داده و اتفاق افتاده است.
چه موضوعهایی وجود دارد که دوست دارید در مورد کار بیگانه خوران راجع به آن صحبت کنید؟
اول از همه باید بگویم یک آزمون و خطاست. اگر در کارهایی که مینویسم حس کنم فصل مشترکی با کار دیگری دارد اصلاً دنبالش نمیرم که فردا متهم به این نشوم که بگویند ایده گرفته است هرچند ایده گرفتن بد نیست ولی با این کار، خودم را آرام میکنم. این کار یک نمایش خاصی است با امکانات بسیار محدود ولی تا الآن خیلی شریف درآمده است. بیگانه خوران کاری است که از خیلی از کارهایی که با این امکانات انجام شده بالاتر است و اگر محدودیتها کمتر بود خیلی بیشتر میتوانستیم کار کنیم. من اگر از کارهای خودم تمام و کمال راضی باشم کار بعدی دیگری را انجام نمیدهم پس من همیشه با رضایت قطعی خود فاصله دارم و از اینرو کارهای بعدی را شروع میکنم.
حرف آخر؟
در رابطه با کار، خدا را شکر مشکل خاصی نبوده است. بچههای شانو خیلی با من خوب و مهربان بودند. حقیقتاً امکانات را طوری در اختیار من گذاشته بودند که حس میکردم در خانه دارم کار میکنم. دکتر قطبالدین صادقی یک فضای خوبی را به وجود آورده که امیدوارم این وضعیت ماندگار باشد. برای من جالب است که بعضی کنسرتها علیرغم اینکه بیکیفیت هستند و قیمت بلیت آنها بالاست اما سالن پر میشود ولی در تئاتر با مشکل مخاطب روبرو هستیم. من دوست دارم کارهایی که میسازیم تا جایی که امکان دارد بفروشد تا لااقل هزینههایی که کردیم برگشت شود. البته یکی از دلایلی که سالنهای تئاتر خالی مانده به خاطر اینست که کار خوب هم زیاد ساخته نمیشود ولی امیدوارم افرادی که جنس کار تئاتر هستند در این صحنه بمانند چون ما نمیخواهیم صحنه را پر از نامها کنیم. من با دید سوددهی وارد این عرصه تئاتر نشدم. باور کنید اگر کسی بیاید درب سالن اجرا به من بگوید میخواهم کار تو را ببینم ولی بلیت نمیخواهم بخرم قدمش روی چشم و بیاید اصلاً ردیف اول بنشیند ولی مردم سعی کنند تئاتر ببینند تا نفس آنها به بازیگران برسد و این آرزوی من است.