تئاتر؛ گلولهی برفی در برابر آفتاب!
یادداشت “جواد عاطفه”بر پایان راه نخستین جشنواره نمایشنامهخوانی استاد فنیزاده
چارهای نیست! باید امیدوار بود به صداها، صداهایی نو، صداهایی که از صحنه به گوش میرسند! هر چند که نسل جدید تئاتر ایدهالهایش با من و ما فرق کرده و دنبال راهی است متفاوت از راه آن روزهای ما! هر چیزی که به روی باطله آمده، روی صحنه خوانده میشود و شوق در صحنه بودن و دیده شدن دارد همه چیز را به نیستی میکشاند! اما مگر همین نسل و نسلهای بعد قرار نیست صدای صحنه را به گوش مردمان زمانش برساند، پس درود بر امروزیها و فرداییها! باید فهمید و دانست که هر نویی را اعتبار نیست و هر کهنهای را احترام! صدا آنجا صدا میشود که صاف و شفاف و رها باشد و از چیزهایی که باید، بگوید! آغازگر باشد و در پی یافتن آن حلقههای مفقوده که گمشان کردهاند و گم شدهاند! تجربهگر باشد و پیشقراول! پیشقراولِ پیشتاز بیسواد، سربازی مجنون و افسار گسیختهای را ماند که بیجهت و بیهوده به میان میدان جنگ میدود! نمایشنامهخوانی چیزی نو و محصول ما و زمان ما است! بدون تعریفی خاص و مشخص! بیآنکه بدانند، بیآنکه بدانیم! ذات این گونهی اجرایی از سراجبار است یا اختیار؟! نمایشنامههایی بر صحنه خوانده میشوند، بیآنکه درست خوانده شده باشند! و بازیگران کلماتی را بر زبان میآورند، بیآنکه پس پشت کلمه را دریافته باشند! مهم است بدانیم برای که مینویسیم و برای چه؟! برای که کار میکنیم و برای چه؟! برای که به صحنه میرویم و برای چه؟! وقتی پاسخی به این پرسشها نداشته باشیم، قطع یقین به بیراهه رفتهایم و تباهی برای خود و دیگران به بار آوردهایم! تئاتر در ذات خود پوچ است! هنری است میرا، قاتل و مقتول توأمان است! خودش خودش را به مسلخ میبرد و در آغاز به پایان میرسد! خاطرش؛ خاطرهاش سایهای میشود در روز ابری! اما هرچه هست تئاتر، تئاتر است! گلولهی برفی است در برابر آفتاب! و بعد نور میرود، صحنه تاریک میشود و تمام! تا دوباره نور بیاید و صحنه جان بگیرد و من و ما آغاز شویم، صدا شویم! چارهای نیست! باید امیدوار بود به صداها، صداهایی نو، صداهایی که از صحنه به گوش میرسند!