یادداشتی بر نمایش «به هیچ کس چیزی نگو» به نویسندگی و کارگردانی کامران شهلایی

در انتهای صحنه نیمکتی قرار دارد و سه مرد درحالیکه لباسهای معمولی خارج از خانه به تن دارند، مشغول هم زدن چای در فنجانها هستند. سمت راست صحنه چند بادکنک قرمز هلیومی نزدیک به نیمکت خودنمایی میکند.
تئاتر آنلاین: مرد جوانی که کولهپشتی دارد پایبرهنه در صحنه راه میرود. زن و مرد دیگری با پوشش معمولی آدمهای تیپیکال روی صحنه هستند. مونولوگ کوتاه زن خیلی زود تبدیل به دیالوگ مشاجره انگیز میان او و مرد میشود. آذر و سامان زن و شوهر جوانی که هر دو عصبی هستند و پیداست از یک مشکل دونفره رنج میبرند. خیلی زود موضوع بچهای مطرح میشود و تأکید مدام زن بر حادثهای است که نمیبایست رخ میداد. این حادثه در گفتوگوی مرد جوان کولهپشتی به دوش رو به تماشاچیان نیز مورد تأکید قرار میگیرد. مرد: اون روز همه چی به هم ریخت. دکتر روانپزشک سعی میکند داستان را بفهمد. این همان دکتری است که آذر هم قرار است ماجرا را برای او بگوید. در واقع متن نمایشی رفتهرفته با دادن اطلاعات از زبان کاراکترها قرار است موضوع حادثه آن روز را برای ما بیان کند. شاید در ابتدا ذهن تماشاچی به سمت حادثهای که برای کودک رخ داده است، سوق داده شود. هر چه که هست حادثه دردناکی است و این واضح است از تلاش سامان برای مسکوت گذاشتن حادثه و فریادهای پیاپی آذر در بیان آنچه میخواهد بگوید. آن روز چه شد؟ سوار یک تاکسی زرد معمولی شد. 2 ماه از آن ماجرا میگذرد و آذر بر لبه پشتبام خانه ایستاده است و قصد پایین انداختن خود را دارد و سامان اصرار پیاپی برای منصرف کردن او از این تصمیم.
اینکه چه شد که او سوار تاکسی زردی شد که 4 مرد عینک آفتابیپوش در آن حضور داشتند و یکیشان چاقو را به پهلوی او فشار داد و او موبایل و طلا و رمز عابر بانک خود را از ترس جانش به آنها داد. داستان به همینجا ختم نشد و انگار قرار داشتند او را همراه خود به جای متروکهای ببرند و زن از وحشت و اضطراب و مرد کولهپشتی به دوش از ترس سر رسیدن پلیس غیرعمد چاقو را در پهلوی زن فرو برد و او مرد.
متن ، قصه را با تکنیکهای متفاوتی پیش میبرد تا داستان شکل خطی سادهای نداشته باشد و ما را در تعلیقی نگه دارد که چگونگی این اتفاق را کمکم متوجه شویم و از کشف این درک لذت ببریم. حالا خود مرد کوله به پشت نیز مرده است، آن هم در حالتی بینامونشان در ترکیه که کسی به هویت او پی نبرده است وقتی کامیون او را زیر گرفته است.
زن احساس گناه میکند مگر چه کرده است؟ چه گناهی مرتکب شده؟ که اینچنین مورد آزار و خشونت مردانی قرار بگیرد که حتی در کابوسهایش خواب شبانه و راحت را از او گرفتهاند.
آذر چندان هم منفعل نیست هرچند سامان سعی در آرام کردن او دارد ، برایش روانپزشک پیدا میکند. راههای مقابله با فراموشی بیان میشود. 1: قرص 2: فیلم تماشا کردن 3: انتقام. هرچند که آذر تمام راهها را امتحان میکند به نظر با انتقام همخوانتر است . اسلحهای تهیه میکند و محل کسبوکار آن چند نفر مرد منفور را که تازه رستورانی افتتاح کردهاند، شناسایی میکند و وقتی سامان از شلیک کردن به آنها سرباز میزند دادوهوار راه میاندازد و سخت خشمگین است.
نمایش «به هیچکس چیزی نگو» حتی اگر ندانیم که کامران شهلایی نویسنده خوبی است اثری متن محور است و بار اصلی نمایش را قصه آن به دوش میکشد. آذر در آن حادثه مرده وقتی آخرین جملهاش این است: مردن چقدر ساده بود. آذر پیش از مرگش از صحنهای یاد میکند که در تاکسی زرد وحشتزده انتظار سرنوشتی نافرجام را میکشد و زنی با کالسکه کودکش از همانجا عبور میکند . شاید اگر او هم صاحب بچهای بود آن روز برای سرگرم کردن کودکش کاری میکرد، شاید از بیهدفی و تنهایی آواره خیابان نمیشد. حسرت مشهود آذر از بچهدار نشدن، تلاش سامان از پنهان کردن و عمومی نکردن داستان حتی برای پلیس و دیگران و خودش موضوعاتی است که بارها در آثار متفاوتی تجربهشان کردهایم. این تم مشترک را در فیلم دستفروش اصغر فرهادی بهخوبی تماشا کردهایم، بااینحال متن عاری از شعارزدگی و تجربه نازیسته است.
موضعی که هر اندازه هم به آن پرداخت شده فعلاً تبعات دست اولی در جوامعی مانند ما دارد. خشونت ، ترس از رسوایی و بیآبرو شدن مردان خانواده. بههرحال این نظر شخصی و انتخاب شخصی نویسنده است که چگونه به مسئله خشونت علیه زنان و تبعات آن بپردازد.
قصه، قصه باورپذیری است و لحظات نمایشی این اجرا به کمک موسیقی زنده و بهرهگیری از سازهای کمتر دیده شده و شنیده شده مانند اسپرینگ درام و دی جی ری دو برای تماشاچی قابلتأملتر میشود و اگر در ردیفهای پشتی سالن نشسته باشد او را کنجکاوتر میکند تا در پایان کار با نوازنده آنها صحبت کوتاهی داشته باشد. در جایی که تولد 22 سالگی آذر با یک کیک کوچولو قرار است برگزار شود ، شاید این تصویر تنها قسمت بی تنش و فرار از اضطراب ماجرای زنانهای باشد که از ابتدا تا انتهای متن حتی لحظهای تماشاگر را رها نمیکند. میزانسنهای کامران شهلایی پیچیدگی خاصی ندارد همانند ابزار صحنه که در اجرا با همان چند سهپایه و نیمکت جلو میرود و به نظر قرار هم نیست خیلی مورد تأکید قرار بگیرد. اجزای صحنه و طراحی لباس و قصه، گویی بیشتر دغدغه انتقال پیام رئالیستی به تماشاچی را دارند و قرار نیست با غامض سازی و آشفتگی مخاطب را گیج کنند. حالا این انتخاب به دوش مخاطب است که چنین تئاتری دلنشینش هست یا خیر؟
ایران تئاتر – آران قادرپور